يك زمان هايي زندگي مي ايستد
و زمان به تكرار ميگذرد
آدم هاي اطرافت در تلاطم طوفان درونشان عجيب واكنش نشان ميدهند
ميجهند و شادي ميكنند و گاهاً اشكهايي جاري ميشود
من در ميان اين تلاطم طوفاني درونم
به بن بست ستاره ها خوردم
تمام ذخاير درونيم را از دست دادم
و رهاترين در اقيانوس هاي سياه شدم
كشتي هاي خروشان انسان ها گذشتند
و ارزان تر از نگاهشان فروخته شدم
تمام خاطرات و عقيق هايم زير كشتي هايشان در آغوش سياهي آب رفت
من ماندم و اقيانوس و چشمان بي رمق سياه رنگم
مبهوت تر از سكوت آنجا من بودم
و شكسته تر از درونم عقيق هايم بود ...
چه صداي ترسناكي داشت امواج تيرگي...!
اكنون به ساحل رسيده ام
پريشان رو و زخمي در ميان انسان هايي كه كشتي هاي پرتلاطمشان اميد هاي ديروزم بود
و چه خوب كه ديروززز
دوردست ترين ايستگاه زمان است
برچسب : نویسنده : 59023o بازدید : 36