در ميان غبار هاي خاكي و نور هاي بي جان،
تنها بوي آنها آشنا بود
قوي ترين حس دنياي ما...!
بوي خاك خوردن باران هاي احساساتم هميشه آشنا ميزد
احساساتي مانند قنج رفتن دل كوچك و تنگم از سر ذوق
براي چه ؟
شايد ساده ترين چيز ها
نبود احساساتي چون درماندگي
درمانده از بودن راه چاره
چگونه؟
قطعاً باساختنش...!
بوي خوش عاشقي در پرتوي صبح هاي شهريور
از باد هاي محبوس در موج هاي سياه
و خيالات خلاقانه ي مهرباني و قدرت،
كه از ميان سياهيِ نور بيداد ميكرد
ميداني ؟
بين سياهي و نور مرز خاكستري نبود
و تنها ترسِ ديدن روشنايي در تنگناي ايمان دنياي من را بي روح ميكرد
من از باران زمين خورده ي اين روز ها
بوي ترس را شنيدم
و چه دير ويرانگر دنيايم پيدا شد...
قعر رویا ها...برچسب : نویسنده : 59023o بازدید : 66