نهایت فریاد سکوت است...*

ساخت وبلاگ
من دلم گرفته...

خیلی وقته که اینجوری شدم 

خیلییی وقته که صدام در نمیاد و دارم خفه میشم و کسی حتی نمیفهمه

میدونی چیه ؟!

من همیشه وقتی کوچیک تر بودم فکر میکردم من نباید از دل گرفتنا و بغضام حرفی بزنم 

فکر میکرئم همیشه اونی که من براش ارزش دارم متوجه میشه و تلاشش رو میکنه که به بهترین شکل ممکن من و شاد کنه ...

اما هر چی بزرگ تر شدم فهمیدم اگه قرار باشه برای همه اینجوری ارزش گذاری کنم هیچ کس برام باقی نمیمونه و همیشششه منتظر این بودم که کسی که قراره عاشقانه با من زندگی کنه این خصوصیتو داشته باشه که من رو بفهمه و از چشمام تمام رنج و عذاب تحمل غم رو متوجه بشه و بخواد که خوب شم و براش تلاش کنه...

میدونی تنها قضیه ای که در این چندسال تغییر کرد این بود که من فهمیدم آدما درگیر گرفتاریای خودشون میشن و این باعث میشه نتونن به اطرفیانشون توجه کافی داشته باشن 

و تنها چیزی که تغییر نکرد ...

بغض لعنتی من بود و بی توجهی محض دیگران ....

دلم پر میزنه برای اینکه یه روز بتونم محل زندگیم رو تغییر بدم و از اینجا و آدمایی که دورم هستن دور بشم 

دلم پر میزنه برای کسی که غم دلم رو بفهمه و کمکم کنه این بغض چرکین سر باز کنه ....

دلم پر میزنه برای روزی که بتونم از تنهایی در بیام به یک نفر عاشقانه اعتماد کنم 

دیگه کسی رو برای حرف زدن حتی ندارم

میدونی چی بیشتر از همه آزارم میده ؟

اینکه هیچ شباهتی به تصویر خودم در کودکی پیدا نکردم 

به هیچ گدوم از علایق و آزادی هام نرسیدم و همچنان باید در خفا و در نقاب با دیگران خصوصا نزدیکانم رفتار کنم

یکی از چیزایی که خیلییییی اذیت میکنه اینه که من تنونستم محدوده ی حجابم رو خودم انتخاب کنم

اینکه من از بچگی تا حالا همیشه خودم رو مانتو روسری پوشیده تصور میکردم و الان وقتی قیافه ی خودم رو با چادر میبینم حالم از خودم بهم میخوره....

میدونی بدترین چیزیه که آدم نمیتونه راجع بهش تصمیم بگیره چون باعث میشه نتونی اونی که هستی باشی و چقدر عذاب آوره ...!

من حالم بده و این اواخر جز بدبیاری چیزی نصیبم نشده 

از همه مهم تر اینه که خانوادم در این زمینه تلاشی نمیکنن و همه ی این حال بد و افسردگی رو تقصیر خودم میدونن 

فکر میکنن تلقین میتونه انقدر آدم رو از پا در بیاره و تمام کار های اشتباه ناشی از این حالم و به روم میارن ...

من تنهایی رو با استخونام دارم حس میکنم 

بدبختی رو هم ...

غم تمام وجودم و میگیره و نمیتونم بغشم رو بشکنم و به خودم کمک کنم...

من دارم از روشنایی درونم به سمت تاریکی میرم ..........

و این شاید تیره ترین نقطه ی داستان من باشه که دوست داشتم جایی اون رو بنویسم تا اگر نبودم 

حداقل یک نفر باشه که بدونه چرا نیستم و بد شدم .................................................

قعر رویا ها...
ما را در سایت قعر رویا ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 59023o بازدید : 59 تاريخ : چهارشنبه 1 اسفند 1397 ساعت: 22:34